محل تبلیغات شما



شاید خنده دار باشد اماهر وقت به آهنگهای ادل گوش میکنم انگاری روح خدا بیامرز هایده رامی بینم که در زایشی تازه به جهان بازگشته باشد بس که صدای این زن قوی و قرا و محکم است. همچی بفمی نفمی قیافه اش و سر تا پایش هم به آن خلد آشیان برده است. تپلی و سفید و با مزه با دهان کوچکی که به یک حنجره فولادین متصل است. او می تواند با یک سلام کل جهان را به لرزه در آورد و این را با آهنگ سلام به همگان ثابت کرده است. من هر روز برای سلامتی ادل دعا می کنم اما بیشتر از هفته ای یک بار توان ندارم به آهنگهایش گوش کنم. می ترسم پرده گوشم زیر فشار عربده هایش جر بخورد.به ازای آن می توانم هر روز به آهنگ بلاد استریم با صدای اد شیران گوش کنم. انگار که این آهنگ را برای من خوانده باشدخوب صد البته که من راک استار نیستم و نردبانم هم سالهاست از بام افتاده است و هرگز ادعایی نداشته ام اما این آهنگ مرا به همذات پنداری با پوچی مطلق زندگی مادی انسانی دعوت می کند.مطلق از آن جهت که در همین عمر کوتاه و با همین تجربه اندکم به درستی آن پی برده ام. خوب بماند که به اندازه عمر تمدن آدمی در مزمت و دوری جستن از شهوات و لذات دنیاوی داد سخن داده اند.همین ادیان و فلاسفه و چه و چه.پس می باید مطلقا بد بوده باشد. چه بسا لذت حاصل از ایشان نیز توهی بیش نباشد.بگذریم.
الان می دانم که عده ای خواهند گفت که خیر ابدا هم توهم نیستبگذار در توهم اینکه آزادیم آنگونه که دوست داریم بیاندیشیم دست و پا بزنیم.


چند وقت شد که خیلی بی مقدمه و سر به خود دسترسی ما را به تنها فضایی که می توانستیم خودمان باشیم و با واژه هایی که دوست داریم خلوت کنیم و حرف هایی که در هیچ جا نمی توان زد را بنویسیم و هیچ خیالی مان هم نباشد چه فکری در موردمان می کنند، محدود کرده اند. انگار که وبلاگ هایمان را به زندان فرستاده باشند. خیلی وقت شد گمانم.شاید آنها نمی دانند برای بعضی از ما نوشتن در اینجا حکم نفس دارد. حکم حق حیات. خوب کجا در زبان مادری به حق و حقوق کسی احترام گذاشته اند که اینجا جای دومش باشد.

با اینحال زنده ماندیم و دوام آوردیم. کسی از میزان تخریب روح و روان ما خبر ندارد در مواجه بااین حادثه.کسی خبر ندارد وقتی هزار سال پیش یک بار صبح که برخواستیم ودر اقدامی مشابه دیدیم وبلاگ نازنین دست نوشته های غربت با بیش از پنج سال آرشیو نوشته هایی بی نظیری که شاید هرگز به قلم ما نیاید رفت روی هوا.آن صفحه لعنتی که می گفت این وبلاگ وجود ندارد را دیدن یعنی چه.سه سال ننوشتن و خون خوردن یعنی چه. بعد از آن مثل آدمهای پارانوییک هر دو روز یکبار کل آرشیو را دانلود کردن یعنی چه. نوشته ها را اول ده جا نوشتن و بعد ایمیل کردن  به سه تا ایمیل مختلف و بعد در وبلاگ گذاشتن یعنی چه.بعد باز زمان گذشت و انگار که کمی خوب شده باشیم پارانویا رهایمان کرد و دوباره می نوشتیم مثل یک آدم معمولی که پست می گذارد و درپایان هر فصل آرشیو می گیرد و وبلاگ را می کشد پایین که مثلا یعنی قرار است فصل تازه ای آغاز شود. تازه خوب شده بودیم به خدا!

دوباره کابوس ها آمدند سراغم.دوباره همان صداهای لعنتی که هر ثانیه می پرسد الان کجاست نوشته هایم؟ الان آن بچه  های یتیم در کدام مخزن دیجیتالی گم و سرگردان شده اند. در هزارتوی کدام بازار مکاره دستم را رها کردند و دیگر هرگز همدیگر را پیدا نکردیم.نویسنده مادر است. واژه را زاییده است. به بار نشانده است. درد دارد زاییدن واژه.می فهمید؟! زحمت دارد به ثمر رساندن واژگان نوزاد و نوباوه تا به یک متن پخته و جاافتاده تبدیل شودمی فهمید؟

شما را به جان هر که دوست دارید مراقب باشید. بعضی از ما انگیزه هایمان برای ادامه دادن خیلی بیخودتر از این حرفهاست. به تلنگری جر وا جر می شود و با باد می رود. ما تمام عمرمان را بر فراز صخره ای که به دره تاریک عدم منتهی می شود ایستاده ایم. فقط به یک تکان ساده نیاز است برای پرتاب شدن همیشه ذهن های منهدم به قهقرای خاموشی ابدی.مراقب باشید. انگیزه های شکستنی ما باید با احتیاط حمل شود!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زندگی ائمه معصومین